جدول جو
جدول جو

معنی رام یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

رام یافتن
(تَ جُ کَ دَ)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن:
ز وصلم کام خواهی یافت آخر
زمان را رام خواهی یافت آخر.
ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داو یافتن
تصویر داو یافتن
نوبت یافتن، فرصت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام یافتن
تصویر آرام یافتن
آرامش یافتن، آرام شدن، آرام گرفتن، برآسودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز یافتن
تصویر باز یافتن
دوباره یافتن، پیدا کردن، چیز ازدست رفته را به دست آوردن
چیزی را به آسانی و بی زحمت به دست آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بار یافتن
تصویر بار یافتن
اجازۀ ورود به بارگاه شاه یافتن، به حضور پادشاه رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جُ کَ / کِ دَ)
مأنوس کردن. نرم کردن. اهلی کردن، مأنوس شدن. خویگر شدن.
- با کسی رام گرفتن، با کسی مأنوس شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو شَ / شُو)
کسی که راه اصلی و مستقیم را پیدا کرده باشد، هدایت شده، واصل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَزز)
آرام شدن. آرام گرفتن
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ)
نقش نشستن بمراد. بهدف رسیدن
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
بر هم افکندن تار و پود بفاصله و شبکه مانند نسیجی پدید آوردن. شبکه و تور بافتن. نسج شبکه پدید آوردن. بافته ای از بهم افکندن پود و تار، نه آنسان که بهم متصل شود بل بدانگونه که خانه خانه نماید:
دام از تار نگه بر صید ما دیگر مباف
تا شده آزادخود را مبتلی کردیم و رفت.
ظهوری (از آنندراج).
پی عندلیبان دارالسلام
توانی ز تار نفس بافت دام.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن:
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد.
فرخی.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب).
آنگاه بیابند داد هرکس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام.
ناصرخسرو.
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همی خیل نیسان و آزاردارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَش ش)
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود:
ز ره چون بدرگاه شد بار یافت
دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت.
فردوسی.
بیامد شب تیره گون بار یافت
می روشن و خوب گفتار یافت.
فردوسی.
با موکبیان یابم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار.
فرخی.
بلند حصنی دان دولت و درش محکم
بعون کوشش بر درش مرد یابد بار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی).
یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
ای شده سوی شه (و) نایافته
بر طلب دنیا و اقبال بار.
ناصرخسرو.
بی خود از هیچ آیی اندر کار
یابی اندر دوم بدین در، بار.
سنایی.
خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر
کاین دولت از ایام به ایام توان یافت.
خاقانی.
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار.
نظامی.
معاشران که ببزم تو بار مییابند
طراوت گل و رنگ بهار مییابند.
طالب آملی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ مَ)
استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن:
وز آن پس بکین سیامک شتافت (کیومرث)
شب و روز آرام و خفتن نیافت.
فردوسی.
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش از آن مهتران کام یافت.
فردوسی.
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه (خسروپرویز) آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود و بیداد و شوم.
فردوسی.
شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان).
- آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن
لغت نامه دهخدا
(تِ رُرْ کَ دَ)
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) :
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان.
فردوسی.
تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره
تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه.
منوچهری.
- راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم).
، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن:
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان تست.
سعدی.
قطره بدریا چو دگر راه یافت
نام و نشانش همه دریا شود.
اوحدی.
، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن:
همه کشورم کوه و دره است و چاه
نیابد برین بوم و بر دیو، راه.
فردوسی.
چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار.
فرخی.
و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه).
چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
نظم نگیرد بدلم در غزل
راه نیابد بدلم در غزال.
ناصرخسرو.
و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252).
نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج.
صائب.
، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512).
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن:
ز بیگانه پردخت کن جایگاه
بدین راز ما تا نیابند راه.
فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بر این دست یابد نه شاه.
فردوسی.
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
با طرب و شادی دمساز شدن. بهره مند شدن و برخوردار گردیدن و لذت بردن از طرب. بهره یافتن از طرب. حظ بردن از عیش و عشرت و شادی:
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رُ کَ دَ)
در چیزی، توفیق یافتن در آن چیز. غلبه. پیروزی. (از آنندراج). برخوردار شدن. به مراد رسیدن. بدست آوردن مطلوب. به آرزو رسیدن:
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخریشم.
خسروانی.
گرگان را اندر عجم دیواری گرد آن کرده بودند از خشت پخته و اثر آن بجای است و حصاری ساخته و استوار است از بیم ترکان و دیواری بود سخت بلند و از یک سوی تا لب دریای خوارزم برده بودند و ازآن سوی محکم کرده و این از بهر آن کرده بودند که چون ترک به حرب ایشان آمدی از سوی خوارزم بر ایشان گام نیافتی. (ترجمه طبری بلعمی).
جهاندار (افراسیاب) چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
بیفکند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده را برنشست
خود و سرکشان سوی توران شتافت
کز ایرانیان کام کینه نیافت.
فردوسی.
نجستم بدین من مگر نام خویش
بمانم بیابم مگر کام خویش.
فردوسی.
کنون یافتم هر چه جستم ز کام
بباید بسیجید کآمد خرام.
فردوسی.
هر کجا باشی تو کام خویشتن یابی مدام
هر کجا گوران بود آنجا بود آب و گیا.
قطران.
به جاه بی اثر او کسی نیابد راه
ز بخت جز به در او کسی نیابدکام.
عنصری.
نیابد مرد جاهل در جهان کام
ندارد بو و لذت میوۀ خام.
ناصرخسرو.
کام خود از بخت خود نیابد هرگز
هرکه ز خلق جهان نجوید کامت.
مسعودسعد.
کس از بیدولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد.
نظامی.
نایافتن کام دلت کام دل تست
بس شکر کن از عشق که کامت نرسانید.
خاقانی.
عقل را پرسیدم اندر عهد تو
هیچ دشمن کام یابد گفت این.
سعدی.
نه گیتی پس از جنبش، آرام یافت
نه سعدی سفر کرد، تا کام یافت ؟
سعدی.
زبان در کام کام از نام او یافت
نم از سرچشمۀ انعام او یافت.
جامی.
- کام دل یافتن، مقضی المراد شدن. نایل به امانی و آرزوها شدن:
اگر چه کام دل خویش دیرتر یابی
چو یافته بود آن کام پایدار بود.
قطران.
- کام یافته، به مرادرسیده. مظفر:
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته منت بسی پذیر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
شهرت یافتن. مشهور شدن. شهره گشتن. نامی شدن:
نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن.
فرخی.
، به وجود آمدن. هستی یافتن. پدید آمدن. موجود شدن:
به نام آنکه هستی نام از او یافت
فلک جنبش، زمین آرام از او یافت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام داشتن
تصویر رام داشتن
ساکت کردن، رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام یافتن
تصویر کام یافتن
بارزو خود رسیدن، بمقصود نایل آمدن، متمتع شدن بهره مند گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مشهورشدن معروف گشتن: نام طلب کردی وکردی بکف نام توان یافت بخلق حسن. (فرخی)، هستی یافتن موجودشدن: بنام آنکه هستی نام از او یافت فلک جنبش زمین آرام ازو یافت. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داو یافتن
تصویر داو یافتن
نقش نشستن به مراد بهدف رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظم یافتن
تصویر نظم یافتن
سامان یافتن دارای نظم و ترتیب شدن مرتب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراد یافتن
تصویر مراد یافتن
نمشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا یافتن
تصویر فرا یافتن
یافتن، درک کردن فهمیدن دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
دوباره یافتن چیزی را شی از دست رفته را بدست آوردن، چیزی را باسانی بدست آوردن بی زحمت بدست آوردن چیزی، پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار یافتن
تصویر بار یافتن
اجازه ورود ببارگاه شاه یافتن، بحضور پادشاه رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرما یافتن
تصویر سرما یافتن
احساس سرما کردن، سرما خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام یافتن
تصویر آرام یافتن
استراحت کردن ظسودن، یاآرام یافتن بچیزی. بدان تسلی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رواج یافتن
تصویر رواج یافتن
رونق و گرمی پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه یافته
تصویر راه یافته
کسی که راه اصلی و مستقیم را پیدا کرده باشد، هدایت شده، واصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز یافتن
تصویر باز یافتن
((تَ))
دوباره پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار یافتن
تصویر بار یافتن
((تَ))
اجازه ورود به بارگاه شاه یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بار یافتن
تصویر بار یافتن
شرفیاب شدن
فرهنگ واژه فارسی سره